نازی زینبنازی زینب، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

****میوه دل مامان و بابا****

محرم آمد و ........

زینبم .. ....... راستی چه نام زیبایی داری......... میدانی چه انسی با نام تو دارم؟شاید تو هم روزی مثل مردم این روزگار ، مثل خودم غرق در روزمرگی شوی و از معنی و مفهومها فراموش کنی و برگزیدن چنین نامی برایت تعجب آور باشد.........از خدا خواسته ام تا تو را عارف به زیبایی های این زندگی کند تا بدانی نام گزیدن فلسفه اش چیزی جز مردم اند......... اولین محرمت پر برکت باد فرزندم......   ...
25 آبان 1391

کودک من.....

گاهی به گذشته برمیگردم......یاد آن روزهایی که زندگیم فقط یک عضو داشت و خودم بودم و خودم......چه اضطرابی آن روزها در وجودم موج میزد.....از اینکه مرد زندگیم که باشد و چه باشد.....اصلا آیا زندگیم مشترک خواهد شد یا در تجرد باقی خواهم ماند.......آن روزها هرگز به داشتن تو فکر نمیکردم.......فکر تو از خیال من فاصله ای طولانی داشت........چه میدانستم شاید 5 سال بعد زندگیم ،نه بلکه قلبم به تکه سوم تقسیم خواهد شد و در آغوشم روز و شب در حال تپش خواهد بود......... نگاهت معنای زندگیم شده و لبخندت تمام شور و عشقم.......... به زندگی نگاه کن فرزندم و در همه حال به آن لبخند بزن تا با تو بخندد........ ...
23 آبان 1391

موهای زیبای زینب ......

یادش بخیر ....درست چند روز قبل از عملیات کچل کنون شما من این چند تا عکس زیبا رو ازت گرفتم.......اونموقع اصلا فکرشو نمیکردم باید با این موها به زودی خداحافظی کنم.......اون روز واسه انتخاب واحد با من اومده بودی.......درست 8 ماهت بود......بعد که باهم اومدیم تو اتاق بابایی تا یه کم استراحت کنیم من این عکسا رو از شما گرفتم.......امیدوارم زودتر موهات مثل اولش بشه.......   اینجا دیگه خسته شدی ...... اخم کردی و میخوای دوربینو از دستم بگیری   ...
11 آبان 1391

جشن دندونی...

خیلی وقت بود منتظر مروارید کوچولوت بودم......فکر میکردم زودتر از اینا ببینمش.....آخه از 3 ماهگی با حرص و ولع همه چیزو گاز میزدی و حتی گاهی خیلی غر غرو میشدی........دیگه داشتم نا امید میشدم آخه 9 ماهت شده بود.....از یه طرف میگفتن دندون بچه هر چی دیرتر دربیاد بهتره،از یه طرف بعضیا میگفتن دیر دراومدن دندون نشونه کمبود کلسیم هست.........خلاصه که دندونت نه خیلی دیر اما دیر دراومد.......خداروشکر نه تب کردی و نه اسهال شدی و نه وزنت کم شد.....حتی آب دهنتم جاری نشد....... خلاصه خونه مامان جون برات آش دندونی درست کردم(دست پخت مشترک من و بابا مهدی)که خیلی خیلی خوشمزه شده بود.........خیلی شلوغش نکردم.....یه جمع محدود با یه پذیرایی مختصر.....اما کلی...
9 آبان 1391

روزت مبارک

مامانی فقط اومدم بگم امروز روز تو بود......روز زیبای ولادت حضرت معصومه که مخصوص شما دخترای ناز شده.......امیدوارم حضرت پناهت باشن.......   ...
8 آبان 1391

دوباره سیسمونی

دخترم عکسای سیسمونیت چند روز بعد از گذاشتنشون دیگه باز نشدن.......خیلی از دوستای نی نی سایتی و فامیل دوست داشتن ببینن اتاق شما چطور چیده شده........اما من وقت نکردم چون حسابی سرم مشغول شما بود........اما امروز این فرصت پیش اومد تا عکساتو دوبار آپلود کنم و تو وبلاگت بذارم......       وای خسته شدم.......بقیه اسباب بازیای ویترینشم از دور مشخصه.....خیلی اسباب بازی براش نخریدم تا بعد باهم بریم بخریم...... ...
8 آبان 1391

خداحافظ عکس

حدودا نزدیک 1 ماه میشه که کچلت کردیم....البته من نه.....بابایی محترمت ........دیگه کاملا شدی مثل پسرا...... خیلی بلا و شر شدی.....دیگه کم آوردم و نمیدونم چکارت کنم تا آروم بشینی و بازی کنی......تازگیا علاقه وافری به آیفون پپیدا کردی......من و بابای بیچارت باید مدام شما رو بغل کنیم و ببریم جلوی آیفون تا بیرونو تماشا کنی و عکسایی که تو آیفون ذخیره شده رو برات رد کنیم.....گاهی وقتا هم به این قانع نمیشی و ما مجبور میشیم یکیمون بره دم در زنگ بزنه و یکی شما رو بغل بگیره تا از صدای زنگ ذوق کنی .......اینم روزگار ما راستی این بافتای خوشگلم به خانم امینی سفارش دادم .....منتظرم موهای خوشگلت دوباره دربیاد تا ببرمت آتلیه.... دوستت دارم......
4 آبان 1391
1